Sunday, 27 October 2019

اشعاری زیبا در مورد جهل و جهالت دینی و مردم جهان

شعر در مورد جهالت

شعر در مورد جهالت
تا انسان هست جهالت هم با او همراه است و هیچ زمانی نخواهد امد که جهالت کاملا از بین رفته باشد.امروز با مجموعه شعر در مورد جهالت دینی ، اشعاری زیبا در مورد جهالت مردم ، زیباترین شعر در مورد جاهلیت و نادانی افراد در سایت store 4 همراه باشید.

اشعار جهالت

اگر جاهل با تو نشیند تو را زخم زند.
جاهل اربا تو نماید همدلی
عاقبت زخمت زند از جاهلی
دوستی جاهل شیرین سخن
کم شنو کان هست چون سم کهن
گرگ اگر با تو نماید روبهی
هین مکن باور که ناید زو بهی
⇔⇔⇔⇔
 تا ز مستی جهالت به خمار افتادیم
به کدورت گذرد شنبه و آدینه ما
⇔⇔⇔⇔
 نشنود از دوست ابله پند را
از جهالت بگسلد پیوند را
⇔⇔⇔⇔
 تا مگر یار انبیا گردی
زین جهالت مگر جدا گردی
⇔⇔⇔⇔
عـقـل با شـــد راه بنـد هـر خــطـا
جـهــــل باشـــد منشـأ جـور و جـفا
عقـــل را با کـــثرت گفــتار نیست
لب فـــرو بستن نشـان عاقلی است
⇔⇔⇔⇔
حکیمان زمانه راست گفتند
که جاهل گردد اندر عشق غافل
نگار خویش را گفتم نگارا
نیم من در فنون عشق جاهل
⇔⇔⇔⇔
جهل جاهـــل سـینه ها را می درد
عقــــل عاقـــل کــینه ها را می خرد
عاقــــلان بــر قلب مـردم حاکـمند
جاهــــلان بر خــــون مــردم طالبند
عاقــلان با خــــود پسـندی دشمنند
جاهــــلان با چـــاپلوســــان همدمند
⇔⇔⇔⇔
کرد فضل عشق انسان را فضول
زین فزون‌جویی ظلوم است و جهول
جاهل است و اندر ین مشکل، شکار
می‌کشد خرگوش شیری در کنار
کی کنار اندر کشیده شیر را
گر بدانستی و دیدی شیر را
⇔⇔⇔⇔
تا نباشى به دانش ارزانى
دادِ خود از زمانه نستانى
نیست اندر جهان ز من بشنو
هیچ دردى چو درد نادانى‏

شعر در مورد جهالت

جاهل آسوده فاضل اندر رنج
فضل مجهول و جهل معتبر است
سفله مستفنی و غنی محتاج
این تغابن ز بخشش قدر است
همه جور زمانه بر فضلا است
بوالفضول از جفاش ز استر است
⇔⇔⇔⇔
گر از جهل یک فعلِ خوب آمدى
مرو را ستاینده، بستایدى‏
⇔⇔⇔⇔
دست از 
چرا و چاره و چمچاره
می شویم و زل می زنم به جهل رابطه
بیخودی متاسف نباش
تو آمده بودی که بروی اصلا!
تو چه می دانی چه ترسی ست
ترس از کوچه ی بعد از خداحافظ؟
تو چه می دانی
چه ها که نمی کند این ترس؟
بیخودی لبخند نزن.
⇔⇔⇔⇔
با بدان کم نشین که درمانى‏
خو پذیرست نفس انسانى‏
⇔⇔⇔⇔
چون تو در عشق از سر جهل آمدی
خواب خوش بادت که نااهل آمدی
⇔⇔⇔⇔
سخنگوى هر گفتنى را بگفت‏
همه گفتِ دانا ز نادان نهفت‏
⇔⇔⇔⇔
ای زن به اتفاق ، کنون می کوش
کز تنگنای جهل برون ایی
بند نفاق پای تو می بندد
این بند رابکوش که بگشایی
⇔⇔⇔⇔
علم نور است و جهل تاریکی
علم راهت برد به باریکی
جهل خواب است و علم بیداری
زان نهانی و زین پدیداری
⇔⇔⇔⇔
معماری عقل چون نپذرفتی
در ملک تو جهل کرد معماری
⇔⇔⇔⇔
 از زر اندود صفاتش پا بکش
از جهالت قلب را کم گوی خوش
⇔⇔⇔⇔
به خار جهل، پای خویش مخراش
براه نیکبختان، آشنا باش
⇔⇔⇔⇔
 مگر جهل درداست و دانش دواست
که دانا چنین از جهالت بری است
⇔⇔⇔⇔
جهل باشد فراق صحبت دوست
به تماشای لاله و سمنی
⇔⇔⇔⇔
 گر بیابند ز تقلید حصاری به جهالت
از تن خویش و سر این حکما گرد برآرند
⇔⇔⇔⇔
روا داری از جهل و ناباکیت
که پاکان نویسند ناپاکیت

شعر در مورد جهالت دینی

 گفتن نتوانند، چو گوئی ننیوشند
کز خمر جهالت همه سر پر ز خمارند
⇔⇔⇔⇔
در ظلمت حیرت ار گرفتار شوی
خواهی که ز خواب جهل بیدار شوی
⇔⇔⇔⇔
 اندر سرت بخار جهالت قوی است
من درد جهل را به چه درمان کنم؟
⇔⇔⇔⇔
خواهی یابی ز علت جهل شفا
قانون نجات از اشارات مجوی
⇔⇔⇔⇔
 کشته شدت شمع دین کنون به جهالت
خیره ازان مانده ای تو گمره و شمعون
⇔⇔⇔⇔
عیبم مکن، ای خواجه که در عالم معنی
جهل است خردمندی و دیوانه خردمند
⇔⇔⇔⇔
 تو ای کشته ی جهالت سوی او شو تا شوی زنده
که از جهل تو حجت سوی تو آمد نمی یارد
⇔⇔⇔⇔
 ای گشته دل تو سیه از گرد جهالت
با این دل چون قار تو را جای وقار است؟

No comments:

Post a Comment