Sunday 8 December 2019

شعر در مورد گذشته ، ها و آینده خوب و تلخ و بد و خاطرات و حسرت ایام گذشته

شعر در مورد گذشته

شعر در مورد گذشته ، ها و آینده خوب و تلخ و بد و خاطرات و حسرت ایام گذشته
شعر در مورد گذشته ، ها و آینده خوب و تلخ و بد و خاطرات و حسرت ایام گذشته همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.

شعر در مورد گذشته

به نام خداوند مهرآفرین
خاطرات کودکی
در هوای پاک و صاف
در دهی آب زلال یک رود
ده نشینی بیش نیستم امروز
گویم از سخن کوتاه دل
با زبان بی زبانی
درد و دل یا رب کنان
تسبیه بابا کنار جانمازش
وقت ذکر و تکبیر با خداست
مادرم بوی قرآن می دهد
بعد آن راز و نیاز
بهترین تفریح هم کار ماست.
خورشید هم از بام ایرانمان بیرون زده
ساقه شکن در دستان پدر
یک سبد هم در دست مادر است
من هم آن دست دیگر مادرم
لنگ لنگان پای کوبان می رویم
تا بر سر نعمت رحمان رسیم
پدر و مادرم مشغول برداشت نعمتها شدند
من هم در کنار دستشان مشغول شدم
نیم نگاهی بر دست پدر
نیم نگاهی هم در دستان مادر دوختم
بعد از آن نگاه
ساقه اول شکستم با خدا.
⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد گذشته ها

اینجا پاییز است
و ابرها شتابی در باریدن ندارند
و ساعت دیواری
عقربه هایش را روی گذشته جا گذاشته
اینجا هنوز یک رز صورتی
گوشه ی باغچه هست 
که می خواهد از مسیر دست های تو 
به موهای من برسد

شعر در مورد گذشته و آینده

شامگاهی تار و تر و زار از فروردین ….
در آن همهمه بازار داغ دلواپسی ها ….
یا همان دید و بازدید عید ….
من بودم و درد جگر سوز من ….
ناله و نفرین رعد ….
شعله عصیان برق و سوزِ نیستان باد ….
زمین ، خیسِ شرمِ گناه ….
و آسمان ، آبشار اشک خوف ….
⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد گذشته خوب

گذشته ام را به باد داده ام
تا اندوهم را نشناسی
مرا با رنگین ترین پیراهنم به یاد بیاور ای عشق
من تمام فصل های سال‌ام
که در حیاط خانه ی تو رنگ به رنگ می شوم
⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد گذشته تلخ

آخر چرا لاله ها زود می خوابند؟
و پروانه ها فقط در بهار می رقصند؟
چرا این روزها گل مهربانی در لانه مار روی آن قله قاف می روید ؟
چرا خانه ها تنگ شده اند؟
این خار گناه چیست که بر دامن دل می ریزد ؟
اوج را نگاه کردم … آنجا شور باران … اینجا نور مهتاب …
و در گوشه ای ناز ستاره ها…
ای کاش میشد قطره ای بود در اوج …
در دل پر مهر ابر…
منتظر دست محتاج دعا ….
و از اوج به اوج رفتن

شعر در مورد گذشته بد

از تو گذشته ام
همان طور که دوباره راه می روم
همان طور که آرام زندگی می کنم
چشم هایم را اما
هیچ اشکی بند نمی آورد…
⇔⇔⇔⇔

شعری در مورد گذشته

نزدیک ظهر حجم تنش رو به راه بود
ساکت نشسته بود ولی مث آه بود
تکرار می شود تب یاران چشم هایش
شاید تمام زندگی اش اشتباه بود
سر روی دست…یک تن خجسته پر از سکوت
تا عمق خاطرات قدیمی نگاه بود
هی می کشید با نفسی خیس در غزل
تصویر دختری که در سراسر گناه بود
آه ای خدا خدای همیشه کنار شعر
دستم بگیر گرچه صدایم به چاه بود
⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد ایام گذشته

کجا پناه گرفته ای
پرنده ی پرهیاهوی گرمسیر
کجا آشیان ساخته ای
وقتی از تمام مرزها
و برجک ها 
و جاده ها
گذشته ات به سمت تو شلیک می کند

شعر در مورد خاطرات گذشته

به نام خداوند مهر آفرین
خاطرات کودکی
در هوای پاک و صاف
در دهی آب زلال یک رود
ده نشینی بیش نیستم امروز.
گویم ازسخن کوتاه دل
بازبان بی زبانی
درد و دل یارب کنان
تسبیه بابا کنار جانمازش
وقت ذکر و تکبیر با خداست.
مادرم بوی قرآن می دهد
بعد آن راز و نیاز
بهترین تفریح هم کار ماست.
خورشید هم از بام ایرانمان بیرون زده
ساقه شکن دردستان پدر
یک سبد هم در دست مادر است
من هم آن دست دیگر مادرم
لنگ لنگان پای کوبان می رویم
تا بر سر نعمت رحمان رسیم.
پدر و مادرم مشغول برداشت نعمتها شدند
من هم در کنار دستشان مشغول شدم
نیم نگاهی بر دست پدر
نیم نگاهی هم در دستان مادر دوختم
بعد از آن نگاه
ساقه ی اول شکستم باخدا.
⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد حسرت گذشته

مرزها تنها می‌توانند
لب‌ها را از هم دور نگه دارند
نسیمی که هرشب
موهایت را بر پیشانی‌ات می‌ریزد
باد پریشانی‌ست که
از انگشتان من گذشته است.
⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد گذشته های خوب

دیشب به تمام اشک صورت
من باغ دلم چه آب دادم
باشکوه ز داغ رفتن تو
اندوه دلم جواب دادم
دیشب چه سبد سبد ترانه
بنوشته زدم به آرزو ها
دیشب گل خاطرات عشقت
چیدم و زدم به تار مو ها
ای هق هق سینه از غم تو
بنشین و دمی ستاره ام شو
یکدم به خدا بیا و بنگر
یا مونس قلب پاره ام شو
یکدم به خدا فقط تو یکدم
بنشین به صفای عهد رفته
تا بازبه دل زنم دروغی
عشقت به خدا ز دل نرفته
در خلوت تار بی کسی ها
تصویر تو را به قاب کردم
دیوان فراقت از غزلها
بنوشته و صد کتاب کردم
دیشب چو همیشه ام دویدم
در طول بلند آرزو ها
دیشب همه عمر رفته دیدم
در پلک لطیف آب جو ها
دریاب کمی تو خستگی ها
در سینه دگر نمانده جانی
دریاب دمی ز عمر مانده
شاید که نباشد این زمانی
این شعر نه بلکه سوگ نامه
این آخر بیت جان من شد
این عشق نه مرهم روانم
یک تیشه بر این روان من شد
خواهم که بدور از این سخن ها
با چشم شب از غم توگویم
خواهم که نه با کسی به خود هم
از سوزش ماتم تو گویم
از دست من این قلم فتاده
بشکسته ز داغ ماتم من
صد باره صدا زدم ندیدی
این گریه ی پاک عالم من
کوتاه سخن کن ای امیدم
این بازی روزگار با توست
دل بازبکن به درگه حق
آن خالق و کردگار با توست

شعر در مورد روز های گذشته

وقتی کسی زیاد از رفتن حرف می زند
قبلا رفته است
فقط می خواهد مطمئن شود
چیزی از او در تو جا نمانده
کمک کن چمدانش را ببندد
چترش را به او پس بده
لبخندش را
آوازهایش را
همینطور سایه اش را
که و بیگاه از پشت پنجره ات گذشته بود
⇔⇔⇔⇔

شعر درباره گذشته ها

ترانه های عاشقان ساده نثار می شود
آنکه حدیث عشق گفت خفته به غار می شود
روی چو ماه عاشقان بسته ی ابروی تو عشق
چهره که در کشی ببین …ماه نو تار می شود
عشق که از سر گذرد چه فرق می کند چقدر
آخر و عاقبت خدا …عشق شکار می شود
گر که دلت ستاره ی … عشق بچیند از جهان
به چشم خود ببین که غم …با تو ندار می شود
چشم تو سوره سوره ای که وحی منزل دل است
عشق بدون عقل هم چشمه ی نار می شود
قصه ی نامکرری که دائم و مکرر است
باز دوباره عاشقی بر سر دار می شود
و یک دلنوشته ی کوتاه
سوزش خاطرات
دریایی از
نیش زنبورها شد
بر پیکره ی اعتمادم
که ردشان را بگیری
به خود خواهی رسید
⇔⇔⇔⇔

شعری درباره گذشته ها

دیگر پاک نمی شوند
نه لکه ی چای از روی رومیزی
و نه خاطره ی انگشت های تو از خاطرم 
یک فنجان چای خورده ای
و دیگر هیچ چیز مثل گذشته نیست

شعری در مورد گذشته ها

صبح آمد
صورتش از باد
سرخ و سرد بود
ابر کم بود و
افق هم زرد بود
تاج زرینی نگاهم را نشاند
چشم هایم را به پیش خود کشاند
نور بود و جسم و جانم نور شد
یک نفر در نوراو مسحور شد
بی زره بی برگ بی ساز و دهل
فاتحانه خنده ای ارام داشت
بر دل مرد مسافر
اندکی مرحم گذاشت
گفت: عمر این سفر کوتاه شد
خاطرات رفته ات یک آه شد
روزهای دیگری هم هست باز
با نیاز
راه را جستی و هشیار آمدی
در پی یک لحظه دیدار آمدی
کوله بارت را دوباره می بری
باز کن چشمت
مبادا سر سری
بگذری
سر پر از افکار در این بامداد
راه افتادم
و هنگام عبور
نور بود و نور بود و
نور نور
⇔⇔⇔⇔

شعر نو درباره گذشته ها

چقدر صدای دویدنت از کوچه دور شده
می ترسم چشم بردارم و
تلافی تمام قایم باشک های گذشته را
سرم در آورده باشی
می ترسم این زمانه لعنتی
آنقدر بزرگت کرده باشد
که دیگر زیر چادر مادرت جا نشوی

No comments:

Post a Comment